شهید دستغیب و نهضت امام در فارس
«شهید دستغیب و نهضت امام در فارس» در گفت و شنود با محمد رضا هاشمی
در گفت و شنود با محمد رضا هاشمی
رمزموفقیت شهید،مردمداری وی بود...
در مورد شهادت شهید دستغیب و اینکه چه طور جوانانی که همه چیز برای آنها فراهم بود، دنیا را داشتهاند و انواع شهادت، چه طور شد که اینها عاشق شهید دستغیب بودند و چه طور شد که ایشان عاشق تربیت میکرد، با این همه پول و تبلیغات و قدرت و رادیو و تلویزیون، چه رمزی در این داستان وجود دارد؟
بهترین دلیل و منطق ما این است که بعد از شهادت ایشان، حضرت امام فرمودند که ایشان معلم اخلاق و مهذب نفوس بود، چون به غیر از پیشرفت اسلام و هدایت و ارشاد مردم یا تواضع و خضوع و مردمداری، چیز دیگری را بنده در این سید بزرگوار مشاهده نکردم، در نتیجه جوانها مجذوب میشدند، در حالی که اکثر فرمایشات ایشان راجع به قیامت بود. یک بار عرض کرده بودند خدمت ایشان، که آقا چرا شما همهاش درباره یاس صحبت میکنید و مردم را از دنیا زده میکنید و همهاش درباره قیامت صحبت میکنید؟ ایشان فرموده بودند که مگر کسی به فکر قیامت هست؟
برنامه مبارزاتی ایشان، همان قضیه مسجد جامع بود که به صورت خرابه درآمده بود. وقتی ایشان از نجف اشرف به شیراز تشریف میآورند، شروع به بازسازی مسجد میکنند و تا الان که مسجد به این شکل در آمده است، به کمک پولهایی بوده که دوستان و مریدان ایشان کمک کردهاند. خلاصه اینکه تمام خصلتهایی را که بنده ذکر کردم، تمام آنها را در وجود این سید بزرگوار مشاهده کردم. از دیگر موارد، اهل دنیا نبودن است، چون آخوند اگر اهل دنیا شد، گفتهاند که: «فاحذروهم»، از او فرار کنید، بپرهیزید. آنهایی که هنوز مینشینند و نق میزنند و یک چیزهایی درباره این سید بزرگوار میگویند، اگر این سید اهل دنیا بود، بیایند و یک موردش را بگویند.
رابطه شهید دستغیب با امام را چگونه تحلیل میکنید؟
آیا در مورد حرفهایی که در مورد شهید دستغیب میگفتند که ایشان صوفی بوده، توضیحاتی دارید؟
از وقایع 15 خرداد 42 چه خاطراتی دارید؟
بعد از تمام شدن مجالس، نوار 9 جلسه را گرفتم و قم و نزد
آقای شیخ یحیی انصاری که شاگرد امام و علامه طباطبائی و استاد سید احمد خمینی بود، بردم و به ایشان گفتم که این وضع شیراز است. چه شده است شما را؟ این بزرگوار 30 نفر از استادان را جمع کرد و گفت که جواب ایشان را بدهید. وقتی که آنها نوارها را گوش دادند، هم قسم شدند که هر مجلس که در قم از طرف مراجع و آیات عظام منعقد میشود، بعد از آن هر کدام از اینها منبر برود و در مورد حضرت امام صحبت کند. اول کسی که این سد را شکست، شیخ یحیی انصاری بود. در مجلسی که از طرف آیتالله مرعشی گرفته شده بود، وقتی که مجلس داشت تمام میشد از بلندگو اعلام کردند که یکی از روحانیون میخواهد صحبت کند. بعد شیخ یحیی انصاری روی منبر رفتند و بعد از یک خطبه مختصر فرمودند که ما خیال میکردیم که آقای خمینی ریشهدار نیست و کسی طرفدار ایشان نیست، اما الان فهمیدیم که ریشهدار است و من از گوشه این مدرسه فیضیه به دنیا و دولت ایران اعلام میکنم که ما یک میلیمتر از خواستههای حضرت آقای خمینی عقبنشینی نمیکنیم. بعد از آن سد شکسته و تظاهرات خیابانی شروع شد. شب به مسجد اعظم رفتیم، یک طلبه جوان دارابی بلند شد و گفت برای سلامتی حضرت خمینی صلوات بفرستید که یک اهل علم توی گوش او زد و جلسه به هم خورد. سخنگوی آن جلسه هم آقای یاسینی بود که قرار بود در مورد دستگیری امام صحبت کند تا مردم بفهمند که نباید سکوت کنند. خلاصه وضع قم هم عوض شد و نوارها اثرش را کرد.
در شیراز چه کسانی دستگیر شدند؟
قرار شد که هر روز 40 نفر اذان بگویند و یادم است که موقع اذان که میشد، 40 نفری با هم شروع به اذان گفتن میکردند. بعد از مدتی سرهنگی برای بازدید آمد. او به من گفت: « هر کاری داشته باشی، قول میدهم برایت انجام بدهم.» گفتم: «کار دارم، ولی نه با تو یا اربابت. با خلق شما کار دارم.» بعد از آن چند بار به دادگاه نظامی رفتم و در آنجا هم سئوال و جوابهایی از ما شد که مثلا چرا شیراز را به خاک و خون کشیدید؟ به ما گزارش دادهاند که اعلامیه آوردهای، به قم رفتهای و از این حر فها. بعد از مدتی هم با قرار وثیقه من را آزاد کردند.
بین قیام عشایر و روحانیون در شیراز چه ارتباطاتی وجود داشت؟
از نکات دیگر که یادم هست در حدود سالهای 52،51 در زندان انفرادی بودم،. بعد از آن مرا به زندان عمومی بردند. دلیل آن هم همکاری با روحانیت و بردن نوار و چیزهایی بود که در خانهام پیدا کرده بودند. جالب است که آن سیدی که مرا محاکمه کرد الان سرتیپی است به اسم آقای زبرجد که آن موقع سرهنگ بود. دلیل زندانی شدن من حمایت از رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی بود.
خاطره دیگری که یادم هست بعد از اینکه آقای رمضانی و 40 نفر دیگر از افراد را در منزل ایشان دستگیر کردند، فردای آن روز به سراغ من آمدند و مرا هم گرفتند و به کلانتری بردند و از آنجا به زندان عادلآباد فرستادند. در آنجا سرهنگی به نام سلطانی بود. برنامههای ما مثل برنامههای زندان ارگ کریمخانی بود. یک روز به اصطلاح دکتری آمد و شروع به بازجویی از ما کرد. اهل اصفهان و خیلی چموش بود. وقتی از من پرسید: «چرا تو را به اینجا آوردهاند؟» گفتم: «چون شیر هستم و شیر را در قفس میاندازند».
در سال 1352 دوباره ما را به زندان فرستادند که در آنجا هم آقای عباسزادگان و رمضانی و احمدزاده و عدهای از دوستان بودند. تا اینکه آتشسوزی شد و عدهای از افراد را دستگیر کردند،. بعد از آن مرا به بند قماربازها تبعید کردند. در آنجا مقداری کتاب را همراه خودم برده بودم. یادم هست که در کف زندان قمار میکردند. آنها به احترام ما قمار را کنار گذاشتند و گفتند میخواهیم از حالا نمازخوان بشویم. خبر آن به سلطانی رسید و او عصبانی شد و گفت: «چه کسی اجازه داده این را به آن قسمت بفرستید؟» و دوباره آمدند و مرا به قسمت قبلی بازگرداندند. به فردی به نام کرامت گفته بودند که مرا اذیت کند، ولی او چنان با من دوست شده بود که میرفت و آن چیزهایی را که در زندان ممنوع بود، گیر میآورد و برای من میآورد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}