در گفت و شنود با محمد رضا هاشمی

رمزموفقیت شهید،مردمداری وی بود...
 

استان فارس تحت هدایت علمای بزرگ، یکی از کانون‌های مهم ترویج و تبلیغ افکار و اندیشه‌های امام بوده و به رغم رمایه‌گذاری‌های گسترده رژیم ستمشاهی برای رواج ضد ارزش‌ها در آن دیار، به همت علما و پیروان آنها توانست نقش بی‌بدیلی را در نهضت امام ایفا کند. شهید دستغیب که از ابتدای نهضت امام در پی تثبیت و تبلیغ اندیشه و خط ایشان بود، در این میان از اعتبار و ارزش بالائی برخوردار است. این گفتگو شرح دلبستگی مردم فارس به روحانیت و تلاش‌های ارزشمند آنان است.

در مورد شهادت شهید دستغیب و اینکه چه طور جوانانی که همه چیز برای آنها فراهم بود، دنیا را داشته‌اند و انواع شهادت، چه طور شد که اینها عاشق شهید دستغیب بودند و چه طور شد که ایشان عاشق تربیت می‌کرد، با این همه پول و تبلیغات و قدرت و رادیو و تلویزیون، چه رمزی در این داستان وجود دارد؟
 

در رابطه با اهل علم، عالم باید اول عالم باشد، بعدش باید صاحب خلوص باشد و اگر معرفت در کار نباشد، یک گوشه کار لنگ است. ممکن است که یک کسی عالم باشد، اما عامل نباشد، حرفش تاثیر نمی‌کند. ممکن است عامل باشد، اما اهل ریا باشد. اگر فردی عالم و عامل و خالص و عارف شد و معنی خضوع و خشوع و مردمداری را فهمید و مراحل آن را طی کرد، آن وقت است که حرفش موثر واقع می‌شود.
بهترین دلیل و منطق ما این است که بعد از شهادت ایشان، حضرت امام فرمودند که ایشان معلم اخلاق و مهذب نفوس بود، چون به غیر از پیشرفت اسلام و هدایت و ارشاد مردم یا تواضع و خضوع و مردمداری، چیز دیگری را بنده در این سید بزرگوار مشاهده نکردم، در نتیجه جوان‌ها مجذوب می‌شدند، در حالی که اکثر فرمایشات ایشان راجع به قیامت بود. یک بار عرض کرده بودند خدمت ایشان، که آقا چرا شما همه‌اش درباره یاس صحبت می‌کنید و مردم را از دنیا زده می‌کنید و همه‌اش درباره قیامت صحبت می‌کنید؟ ایشان فرموده بودند که مگر کسی به فکر قیامت هست؟
برنامه مبارزاتی ایشان، همان قضیه مسجد جامع بود که به صورت خرابه درآمده بود. وقتی ایشان از نجف اشرف به شیراز تشریف می‌آورند، شروع به بازسازی مسجد می‌کنند و تا الان که مسجد به این شکل در آمده است، به کمک پول‌هایی بوده که دوستان و مریدان ایشان کمک کرده‌اند. خلاصه اینکه تمام خصلت‌هایی را که بنده ذکر کردم، تمام آنها را در وجود این سید بزرگوار مشاهده کردم. از دیگر موارد، اهل دنیا نبودن است، چون آخوند اگر اهل دنیا شد، گفته‌اند که: «فاحذروهم»، از او فرار کنید، بپرهیزید. آنهایی که هنوز می‌نشینند و نق می‌زنند و یک چیزهایی درباره این سید بزرگوار می‌گویند، اگر این سید اهل دنیا بود، بیایند و یک موردش را بگویند.

رابطه شهید دستغیب با امام را چگونه تحلیل می‌کنید؟
 

همان طور که شاعر گفته: کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز. اهل علم بالاخره با یک افرادی که هم عقیده‌شان باشند،‌ مراوده دارند، و لیکن شهید دستغیب، عاشق امام بودند و رابطه‌شان نقل تبعیت از مرجع تقلید و این حرف‌ها نبود. در حضرت امام علاوه بر جنبه‌های علمی و .. جنبه عرفانی کولاک می‌کرد و شاید به مرحله رضا رسیده بودند. این بود که هم شهید دستغیب علاقه زیادی به امام داشتند و حضرت امام هم بی‌نهایت به ایشان علاقه‌مند بودند و هر وقت هم که ما در قم خدمت ایشان می‌رسیدیم، بی‌نهایت از شهید دستغیب احوال می‌گرفتند و سلام می‌رساندند و معلوم بود که علاقه و عشق زیادی نسبت به آیت‌الله شهید دستغیب داشتند.

آیا در مورد حرف‌هایی که در مورد شهید دستغیب می‌گفتند که ایشان صوفی بوده، توضیحاتی دارید؟
 

بنده خودم در اتاق در بسته از خود ایشان در این مورد سئوال کردم. بارها هم ایشان بر روی منبر فرمودند که هر کسی به من انگ صوفی‌گری بچسباند، حلالش نمی‌کنم، ایشان به صوفی‌ها علاقه نداشت، حتی متصوفه را رد می‌کرد، ولی از نظر عرفان، عارف بود و از نظر اجتهاد هم بسیاری از علما از اجازه‌های متعدد اجتهاد ایشان اطلاع کامل دارند. ایشان تا زنده بودند، حاضر نبودند این مطلب را اعلام کنند. کتاب‌هایش هم در سراسر ایران پخش شده است. ایشان هم مجتهد بود و هم جنبه عرفانی در ایشان قوی بود و همین جنبه عرفانی بود که مردم را جذب می‌کرد. عرفان خاک‌نشینی می‌آورد. عرفان، خودخواهی، خودبینی، خودپسندی، خود محوری، همه اینها را کنار می‌زند. انسان اگر فانی نشود، به مرحله عرفانی نمی‌رسد و وقتی به مرحله عرفان رسید، به علمش و اسمش و نفوذش هیچ تکیه‌ای ندارد و فقط و فقط الله را می‌بیند، آن هم با چشم عرفانی نه چشم علمی. این از تقدیرات است که هر کس «من» خود را فدا کند، خدا هم محبتش را در دل دیگران قرار می‌دهد.

از وقایع 15 خرداد 42 چه خاطراتی دارید؟
 

ما از نزدیک امام را دیدیم و شناختیم و از نزدیک با مراجع مانوس بودیم. خبر رسید که حضرت امام را دستگیر کرده‌اند و خیلی ناراحت شدیم. در قم خبر رسید که شیراز صامت و ساکت است. یک نفر سیدی بود عاشق امام به نام سید محمد ذکاوت که امام جماعت مسجد پشت مسجد نو بود. این بزرگوار علاقه شدیدی به حضرت امام داشت. شاید یک هفته از دستگیری امام گذشته بود که این سید در روز نیمه شعبان از طبقه دوم منزل پائین می‌افتد. مشغول تشییع جنازه بودیم و قرار بود ایشان را پشت مرقد مطهر سید امیر محمد بن موسی الکاظم (ع) دفن کنند. بعد از آن دوباره قرار شد که ایشان را در مرقد حضرت علی‌بن حمزه (ع) دفن کنند. عصر آن روز جلسه‌ای برای ایشان گرفته شد و آقای مصباحی منبر رفتند. در مجموع 9 مجلس برای ایشان گرفته شد و در تمام این مجالس، در خلال منبرها، راجع به دستگیری حضرت امام صحبت شد. متن آن صحبت‌ها را بنده تنظیم می‌کردم.
بعد از تمام شدن مجالس، نوار 9 جلسه را گرفتم و قم و نزد
آقای شیخ یحیی انصاری که شاگرد امام و علامه طباطبائی و استاد سید احمد خمینی بود، بردم و به ایشان گفتم که این وضع شیراز است. چه شده است شما را؟ این بزرگوار 30 نفر از استادان را جمع کرد و گفت که جواب ایشان را بدهید. وقتی که آنها نوارها را گوش دادند، هم قسم شدند که هر مجلس که در قم از طرف مراجع و آیات عظام منعقد می‌شود، بعد از آن هر کدام از اینها منبر برود و در مورد حضرت امام صحبت کند. اول کسی که این سد را شکست، شیخ یحیی انصاری بود. در مجلسی که از طرف آیت‌الله مرعشی گرفته شده بود، وقتی که مجلس داشت تمام می‌شد از بلندگو اعلام کردند که یکی از روحانیون می‌خواهد صحبت کند. بعد شیخ یحیی انصاری روی منبر رفتند و بعد از یک خطبه مختصر فرمودند که ما خیال می‌کردیم که آقای خمینی ریشه‌دار نیست و کسی طرفدار ایشان نیست، اما الان فهمیدیم که ریشه‌دار است و من از گوشه این مدرسه فیضیه به دنیا و دولت ایران اعلام می‌کنم که ما یک میلیمتر از خواسته‌های حضرت آقای خمینی عقب‌نشینی نمی‌کنیم. بعد از آن سد شکسته و تظاهرات خیابانی شروع شد. شب به مسجد اعظم رفتیم، یک طلبه جوان دارابی بلند شد و گفت برای سلامتی حضرت خمینی صلوات بفرستید که یک اهل علم توی گوش او زد و جلسه به هم خورد. سخنگوی آن جلسه هم آقای یاسینی بود که قرار بود در مورد دستگیری امام صحبت کند تا مردم بفهمند که نباید سکوت کنند. خلاصه وضع قم هم عوض شد و نوارها اثرش را کرد.

در شیراز چه کسانی دستگیر شدند؟
 

در آن حوادث حدود 70 نفر دستگیر شدند از جمله مرحوم حجت‌الاسلام سید حسین ساجدی، آقای زبرجد، شیخ علی موحد، آقای سودبخش، آقای ابوالاحراری، آقای رمضانی، آقایان نجابت که صاحب چاپخانه احمدی بودند و چند نفر دیگر. بعد از حدود 40 روز من را هم احضارکردند. من در آن وقت شغلم بنائی بود. صبح بود که با لباس شخصی آمدند و به شهربانی رفتیم. در آنجا سئوالاتی از ما کردند و شروع به ترساندن ما کردند. از آنجا ما را به ساواک بردند، در آنجا هم نتیجه‌ای نگرفتند و ما را به زندان، به قسمت سیاسی بردند. در آنجا یکی داشت می‌خواند. تا رسیدم، بلندگو را قطع کردم. نهضت آزادی‌ها به من اعتراض کردند که چرا این کار را کردی ؟ من هم گفتم اعصابم ضعیف است و نمی‌توانم این چیزها را گوش کنم. خلاصه در زندان ورزش می‌کردیم و لعنت به عمر و شمر می‌کردیم و آقای ساجدی هم همراه ما می‌دویدند، چون به ورزش علاقه داشتند. نمازها را هم با هم می‌خواندیم. عصرها هم بعد از ورزش، برنامه تلاوت قرآن بود. یک بنده خدایی که مامورها با او درگیر شده و او را به یک سلول انفرادی فرستاده بودند که وضع خیلی بدی داشت. ما تصمیم گرفتیم به او کمک کنیم و میوه برایش می‌بردیم و خلاصه یک کمی به او می‌رسیدیم. کم‌کم او هم اهل نماز شد، ولی به دلیلی که نمی‌دانم، بعد از مدتی او را اعدام کردند.
قرار شد که هر روز 40 نفر اذان بگویند و یادم است که موقع اذان که می‌شد، 40 نفری با هم شروع به اذان گفتن می‌کردند. بعد از مدتی سرهنگی برای بازدید آمد. او به من گفت: « هر کاری داشته باشی، قول می‌دهم برایت انجام بدهم.» گفتم: «کار دارم، ولی نه با تو یا اربابت. با خلق شما کار دارم.» بعد از آن چند بار به دادگاه نظامی رفتم و در آنجا هم سئوال و جواب‌هایی از ما شد که مثلا چرا شیراز را به خاک و خون کشیدید؟ به ما گزارش داده‌اند که اعلامیه آورده‌ای، به قم رفته‌ای و از این حر فها. بعد از مدتی هم با قرار وثیقه من را آزاد کردند.

بین قیام عشایر و روحانیون در شیراز چه ارتباطاتی وجود داشت؟
 

بین عشایر و آقای محلاتی برنامه‌ریزی بسیار جالبی بود. اینها دستوراتی از آقای محلاتی می‌گرفتند و تمام کارهایشان زیر نظر آقای محلاتی بود. در یاسوج و آن طرف‌ها هم تا حدودی آقای ملک حسینی آنها را علیه حکومت بسیج می‌کرد. از ارتباط حبیب شهبازی با شهید دستغیب هیچ اطلاعی ندارم و همین را می‌دانم که حبیب شهبازی به واسطه ارتباط با روحانیت اعدام شد. از نکاتی که یادم هست اینکه یک بار به قم رفته بودم. آقای صدرالدین حائری در مسجد اعظم نشسته بودند. یک آقایی هم کنار ایشان نشسته بود. وقتی رفتم و سلام کردم، آقای حائری به آن آقا گفتند: «جناب سرهنگ! ایشان هم از افراد انقلابی هستند.» من بعدا به ایشان گفتم: «این چه کاری بود کردید؟» ایشان گفتند: «این آقا از افراد مطمئن است. خیالتان جمع باشد.» گفتم: «آقای دستغیب گفته است که این دولتی‌ها را نگوئید که خوب هستند.» آن آقا، سرهنگ اشرفی، معاون ژاندارمری فارس بود. چند نفر در لار به پاسگاه ژاندارمری حمله کرده و آنها را خلع سلاح کرده بودند و چند نفر از ژاندارمری هم دنبال آنها رفته، ولی نتوانسته بودند آنها را دستگیر کنند و ماموریت دستگیری آنها به سرهنگ اشرفی داده شده بود. وقتی سرهنگ اشرفی به لار می‌رود، چند نفر راه بلد را پیدا می‌کند و به آن گروه نزدیک می‌شود، در آنجا یک قرآن می‌برد و به آنها می‌گوید که ما امان می‌دهیم و می‌خواهیم شما را به وطنتان برگردانیم. آنها اعتماد نمی‌کنند و می‌گویند ما به دستگاه اطمینان نداریم. سرهنگ اشرفی هم می‌گوید که یک خرده آب به من بدهید تا وضو بگیرم، چون من اهل نماز شب هستم. بعد از اینکه وضو می‌گیرد، همان مسیری را که آمده بود بر می‌گردد و حدود مسیر را معین می‌کند و از همان جا یک بازوکا می‌بندد و همه این افراد از زن و مرد و دختر جوان و بچه شیرخواره را به گلوله می‌بندد و همه آنها را لت و پار می‌کند. خود شاه هم از این قضیه ناراحت شده بود. بعد از تهران ترفیع درجه می‌گیرد، ولی بعد از آن هم مورد غضب دستگاه قرار می‌گیرد.
از نکات دیگر که یادم هست در حدود سال‌های 52،51 در زندان انفرادی بودم،. بعد از آن مرا به زندان عمومی بردند. دلیل آن هم همکاری با روحانیت و بردن نوار و چیزهایی بود که در خانه‌ام پیدا کرده بودند. جالب است که آن سیدی که مرا محاکمه کرد الان سرتیپی است به اسم آقای زبرجد که آن موقع سرهنگ بود. دلیل زندانی شدن من حمایت از رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی بود.
خاطره دیگری که یادم هست بعد از اینکه آقای رمضانی و 40 نفر دیگر از افراد را در منزل ایشان دستگیر کردند، فردای آن روز به سراغ من آمدند و مرا هم گرفتند و به کلانتری بردند و از آنجا به زندان عادل‌آباد فرستادند. در آنجا سرهنگی به نام سلطانی بود. برنامه‌های ما مثل برنامه‌های زندان ارگ کریم‌خانی بود. یک روز به اصطلاح دکتری آمد و شروع به بازجویی از ما کرد. اهل اصفهان و خیلی چموش بود. وقتی از من پرسید: «چرا تو را به اینجا آورده‌اند؟» گفتم: «چون شیر هستم و شیر را در قفس می‌اندازند».
در سال 1352 دوباره ما را به زندان فرستادند که در آنجا هم آقای عباس‌زادگان و رمضانی و احمدزاده و عده‌ای از دوستان بودند. تا اینکه آتش‌سوزی شد و عده‌ای از افراد را دستگیر کردند،. بعد از آن مرا به بند قماربازها تبعید کردند. در آنجا مقداری کتاب را همراه خودم برده بودم. یادم هست که در کف زندان قمار می‌کردند. آنها به احترام ما قمار را کنار گذاشتند و گفتند می‌خواهیم از حالا نمازخوان بشویم. خبر آن به سلطانی رسید و او عصبانی شد و گفت: «چه کسی اجازه داده این را به آن قسمت بفرستید؟» و دوباره آمدند و مرا به قسمت قبلی بازگرداندند. به فردی به نام کرامت گفته بودند که مرا اذیت کند، ولی او چنان با من دوست شده بود که می‌رفت و آن چیزهایی را که در زندان ممنوع بود، گیر می‌آورد و برای من می‌آورد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54